باران نگاه
 
 

صدای اذان ظهر در مدرسه پیچیده بود، دانش آموزان بدون درنگ به طرف وضو خانه می روند، هرکدام سعی می کنند زودتر از دیگران برسند، درگوشه ای از حیاط مدرسه یکی از دانش آموزان به نقطه ای از دیوار که با این مطلب نوشته شده بود خیره شده «نماز نور چشم من است» حضرت محمد(ص) و بدون اینکه پلک هایش را برهم بزند نوشته را نشانه رفته بود، آهسته به طرف او رفتم، چشم هایش به طرف نوشته و دست هایش چادری که در درون کیفش بود نوازش میداد، گونه های خیسش نشانه از حرف های ناگفته ای بود، از او خواستم مشکلش را بگوید

نگاه دانش آموزان به طرفمان !

انگار تمام دانش آموزان از رازی که بین او و چادرش بود خبر داشتند،

آرام آرام چادر را از درون کیفش بیرون آورد و بر سرش گذاشت،

اشک هایش را پاک کرد و به طرف وضو خانه رفت . . .

آری، چادر یادگار مادرش بود، مادری که دیگر چاد پوشیدن دخترش را نمیبیند . . .

از آن روز به بعد تمامی دانش آموزان، چادر های مادرانشان را به همراه خود می آوردند و نماز جماعت مدرسه رنگ و بوی دیگری گرفت




موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : جمعه 93 اسفند 29 :: 1:44 عصر :: توسط : علیرضا احمدی

درباره وبلاگ
پیوندها
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 90
بازدید دیروز: 8
کل بازدیدها: 69204